![]() |
![]() |
پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید.
![]() |
سلام قشنگترین آفریده ی خدا
دلم گرفته
هیچ کاری نمی تونم بکنم
راه نمی تونم برم
حتی نفسم نمی تونم بکشم!!
اومدم واسه تو بنویسم
چون فقط تویی که میتونی آرومم کنی
میدونی
امشب دوباره کلی فکر تو سرم اومد
فکر به چیزایی که نمی ذاره من و تو ما شیم
اه لعنت به همشون
ادامه مطلب ...