![]() |
دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.
آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .
خط اولی گفت :…
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .
ادامه مطلب ...از دختر کبریت فروش بگیرید تا سرود کریسمس چارلز دیکنز
بچه که بودیم کریسمس برایمان در کارتونهای تلویزیون خلاصه میشد. هر سال «اسکروچ» نگاه میکردیم و برای «دخترک کبریت فروش» اشک میریختیم اما بقیه اوقات سال زیاد یاد این داستانها نمیافتادیم و میرفت تا زمستان سال بعد. حالا درست است که احساسات کریسمسی ما به تناسب فرهنگمان اصولا زیاد نبوده اما ظاهرا در کشورهای غربی هم داستانهای کریسمس یک جور حالت فصلی دارند و هم زمان با برف و بابا نوئل و تعطیلات کریسمس سر و کلهشان پیدا میشود. اما به هر حال کریسمس در ادبیات دنیا جایی برای خودش دارد و بعضی از رمانها و داستانها اصلا در محدوده زمانی کریسمس اتفاق میافتند. شاید نشود گفت داستانهای مرتبط با کریسمس بهترین آثار نویسندههاشان، هستند اما خب، ممکن است هر سال سر کریسمس خوانده بشوند و این یعنی همیشه مخاطبی برای این داستانها هست.
ادامه مطلب ...هوا سرد است. برف هم کمکمک میآید و نمیآید. زمستان است. امشب شب اول دی ماه است و من راز فصلها را نمیدانم... نمیدانم پدر با کرسی قدیمیمان که روی پشتبام مانده بود و برف و باران میخورد تا سالها، چه کرد. فقط یادم هست چهارشنبه سوری یکی از همین سالهای نزدیک، آتش بزرگی وسط حیاط روشن شد؛ بزرگتر از همیشه. چوب زیاد بود و نمیتوانستیم از روی آتش بپریم. آن وقتها اما از روی کرسی آسان میپریدیم. دعوا که میشد سر مدادتراش شمشیرنشان، سنگر خوبی بود. بلندترین بلندی برای بازی بالابلندی بود. صدای جیرجیر پایههایش که بلند شد مادر دیگر نگذاشت برویم روی گرمیاش بنشینیم و مشق بنویسیم. دفتر و کتابمان هر شب روی کرسی ولو بود و بزرگترها از زیر لحاف سربداران را تماشا میکردند؛ در سکوت. خیلی گذشته بود از آن سالهای امیرارسلانخوانی دور کرسی. مال دوره ما نبود. مال دوره پدرها و پدربزرگها بود. قصهخوانی در شب چله، خاطره ما نیست. انار و آجیل و هندوانه چرا. میچیدند روی کرسی و خیره میشدیم به موسیقی سیاه و سفید سالهای دور از خانه. قصهخوانی شبهای یلدا خاطره ما نیست. پدربزرگ که میآمد گاه به گاه دهانش گرم میشد و میگفت؛ ای خردمند عاقل و دانا/ قصه موش و گربه برخوانا. توی ظرف آجیل دنبال راحتالحلقوم میگشتیم و پدربزرگ در آلزایمر حافظهاش میگشت دنبال موش و گربه که صدایی در اتاق میپیچید... ای لشگر صاحب زمان...
ادامه مطلب ...![]() |
این یک ماجرای واقعی است:
سال ها پیش، در کشور آلمان، زن و شوهری زندگی می کردند. آن ها هیچ گاه صاحب فرزندی نشدند.
یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آن ها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود نباید به آن بچه ببر نزدیک شد، به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آن ها حمله می کرد و صدمه می زد.
ادامه مطلب ...![]() |
ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیش تر از همه تو را
آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی
قلب نالید که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود
وتکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قلب را تکرار میکند
و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم
پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابودشوم.
ادامه مطلب ...