![]() |
گاهی فکر می کنم هر چه می گذرد تغییرات درون من هم عجیب تر می شود. می نشینم به انتهای انتهای همه چیز فکر می کنم و وقتی هیچ چیز پیدا نمی کنم خودم را به کوچه علی چپ می زنم. دلم می خواهد به فردای خودم فکر کنم ولی امروزم آنقدر سریع می گذرد که انگار هیچ فرصتی برای فردا نخواهم داشت و این امروزها و فرداها با سرعت برق و باد از کنار گوشم می گذرند و من خیلی غیر رمانتیک. و نمی دانم که لحظه های کوتاه خوشی و آرامش من چرا همیشگی نیستند. و نمی دانم که تا کی همیشگی نخواهند بود و نمی دانم که اصلا همیشگی بودن بهتر است یا همیشگی نبودن. ولی یک چیز را خوب می دانم. و آن اینکه در این چند سال چیزهایی از زندگی یاد گرفتم که شاید در وضعیتی غیر از این، تجربه کردنشان برایم غیر ممکن بود. و آن تجربه های بعضا نه چندان شیرین را با هیچ چیزی تاخت نمی زنم.
قبل ترها، نمی دانستم کودک درونم را چگونه مجاب کنم که همه ی چیزهای خواستنی، دست یافتنی نیستند. اما این روزها گاهی مثل یک معجزه، آنچه را که در ذهن دارم، پیش رویم می بینم. و هیچ جواب فیزیکی برای این راز بزرگ پیدا نمی کنم. جواب رازهای پیش روی من ، فقط روزها و شبهایی هستند که با قیمت گزاف زندگی ام می گذرانمشان….
اینروزها بهتر است سکوت کنم … س سکوت که یادت هست … عادت کردم
سرد
ساکت
سنگی
همین …
از پشت پنجره آسمان را نگاه می کنم که ابری و گرفته است. هوا آنقدر سرد است که ناخودآگاه می لرزم. صبح شده. س اول سرماست …
برف.برف.برف.. من صدایی می شنوم و در عمق وجودم پنهانش می کنم…
صدایی هست در بطن این سکوت. صدایی که مرا می خواند.
با شمایم که دلتان خوش است به این لحظه گذرا… بهتر است خودتان را تعریف کنید نه دیگران را نقد …
میدانید! این نیز میگذرد …
پی نوشته :
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه یخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست
kheyli ghashang bo0d do0s dashtam
hatman ye esfand bara khodet dood kon
ma ke sobh faghat garm mikhorimo barane aftab