![]() |
سلام
پسری هستم در آستانه ی مرگ
ااااا !!! نه ببخشید جوو فیلم گرفتم
مردی هستم 30 ساله
کافه ای دارم
یعنی داریم !
درست ترش کلبه ی از عشق ما
من و همسرم
با در و دیواری که تزیین شده از عکس های از استادان ما
و تصویر سیاه و سفید آنان که دوستشان داریم
پناهی بزرگ ٬ سهراب عزیز ٬ شکسپیر عاشق ٬و استاد گلمون استاد محمد فهندژ سعدی
که یک روزهاییم را مدیونشم ....
تازه عکس خودمان هم هست !
و یک طرف دیگر دیوار ٬
پوستری ست از نمایش و فیلم هایی که زندگیمونو باهاشون بهتر و بهتر کردیم
پر از خاطره است برای من ...
سقف را با چوب تزیین کرده ایم ٬
شبیه میز ها و پیشخون و قفسه ها که چوبی ست ...
و یک قفسه که قاب عکس های قدیمی و شیطنت های بچگیمونو را
آنجا نگه میداریم ... خاطرات روزهای شیرین گذشته !
قاب عکس ها خالی اند ...
مردی هستم عاشق
لبخند میزنم ٬
با هیجان با تو بودن!
لباس هاییم هنوز به سبک 10 سال پیش هماهنگ اند
مثل همیشه....
موهاییم را ساده می زنم بالا
باز هم شبیه ....
و سیاهند ٬با رگه های سفیدی از وقت هایی که ناراحتت میکردم و بعدش هم میومدم منت کشی
دور تا دور کافه را هر روز صبح قدم میزنم
بوی عود را پخش میکنم روی تمام میزها
کاغذ سفید یادداشت ها را زیر هر میز میگذارم
مشتری های ثابت میدانند ٬
برای نوشتن شعر هاییی ست که دوست دارند ...
مردی هستم 30 ساله و عاشق
رویاهایم را یک میز پر کرده
گوشه ی کافه
با تصویر مقابلی که از تو پر شده ست
تصویری که هر روز عصر نقاشی زیباییست از تو
باموهای یکی سیاه و چندتایی سپید ( به خاطر شیطنت های من ) پیر شدی از دستم
شال قرمز
چشمان آبی
و لبی خندان...
در دستت کتابی ست
کتاب را به تازگی از قفسه ای که
مخصوص خودمان است برداشتی ...
خواندنش پیشنهاد جوانکی ست
که به تازگی قرارهایش را در کافه ی ما میگذارد
از همان هاست که آرزویش نویسندگی ست
دوستش داریم ...
عصر ها بعد از کافه قرارمان ٬ تئاتر
دوست داری .. میدانم
هنوز هم از تئاتر دیدن هیجان زده میشوم
مردی هستم 30 ساله عاشقه عاشق
که هر قدمش را با تو
هر نگاهش را با تو
دستانش را با تو
شعر هایش را با تو
عشق و نفرتش را با تو
تقسیم میکند ...
.
.
.
سی ساله ام
و گمان میکنم
این رویاها هرگز نمیرند ....
تو.... اگر باشی !
این بود آرزوی من در سن 19 سالگی
پی نوشته : خداکنه 30 ساله میشوم همینطور شوم
پی نوشته : راستی بهم تبریک نمیگید ؟ من نامزدی شدم
راستی اگه اینطوری شد اسم کافه مون رو چی بذاریم ؟
تبریک
سلام زندگی
چقدر زیباست در کافه تو قدم زدن
در کافه تو گریستن
در کافه تو خندیدن
گاهی اوقات میخواهم دزدانه دست مدیر کافه را بگیرم.گاهی اوقات میخواهم سلول هایی که در آنها خودم را بند کرده ام پاره کنم و درمقابل همگان گونه های زیبای مدیر کافه را ببوسم.
10 سال دیگر تو 29 ساله هستی و من 28 ساله.
نه شیاری از رنگ سپید و نه خراشی از خنجر مرگ.
تنها دو انسان که تنها تفاوتشان با دیگران این است که انار دلشان برای هم ترک خورده و آب خونینش بر سرتاسر وجودشان چکیده.
کافه من و تو!تو در پشت گیشه اش بنشین و رقص مرا با پیشبند چین دارم در لابلای میزها ببین.
وقتی که موهایم را با روبان قرمزی که تو دوست داری میبندم و دلم میخواهد تک تک جاهایی که عود رد کرده ای قدم بزنم و بویش را استشمام کنم.گه گداری هم بوسه ای بر گونه ی اساتیدمان میزنیم.
آقا یه حمید داشتیم اونم رفت قاطی مرغا
اه حمید