![]() |
شبی در نهان خانه ی دل غرق بود...بر یار نامه ای می نوشت.میزبان بود و او میهمان دلش.
نوای تار ، روحش را پرواز و دلش را شستشو می داد.
حزنی زیبا و پرواز گونه بر قلبش می نشاند که با حزن مسائل روزگار تفاوتی عجیب داشت.
ثانیه ها و زمان بی ختیار بر او می گذشتند.
کودکی دقایقی طولانی در میزبانی اش حضور داشت و نمی دانست این نوا چگونه بر دل زیبایش غنج می اندازد و
قلبش فشرده می شود.
دو چشم در این خلوتگه حضور داشت و می دید و می شنید-
کودک آرام و با چشمانی خیس گفت : "آجی می شه این آهنگ رو ببندی؟"
رها کرد سفره اش را و بر رختخواب کودک خیز برد.
آجی:چته عزیز دلم؟آهنگ ناراحتت کرده؟
کودک: آره ،دلم یه جوریه (واشکهایش جاری)
آجی : (دستی بر مو های نرم و لطیفش می کشد) به من بگو عزیزم، دلت رو سبک کن ، یکی دیگه
هم اینجاست آرزوهات رو می شنوه . اونها رو به دستهای کوچیک اما دل بزرگت هدیه می کنه. بگو عزیزکم....
کودک: آجی اگه یه روز ....
(آواری به عظمت یک کوه و بغضی به اندازه ی آسمان ها بر وجود آجی نشست ، اما کودک از چشم هایش نباید
اشکی ببیند...خود را از درون استوار کردو اندیشید خدایا چرا کودکت کودکی نمی کند؟
با این سن کم عاشق است و دغدغه های فکری اش ...
می دانی بقیه اش را...نمی گویم...بار ها و بارها....)
آجی: عزیزکم نباید به این چیز ها فکر کنی ، مطمئن باش که تا وقتی بزرگ بشی، تا همیشه ی همیشه
حتی وقتی تو خودت بابا بشی... مامان و بابا همیشه هستن...مطمئن باش.
تازه کافیه که تو از خدا بخوایی..
(و در دل اندیشید انسان عاشق همیشه نگران از دست دادن معشوق است و می دانست که تا چه حد
این کودک عاشق مادر)
آجی: کافیه همیشه به این فکر کنی که کنار خانواده ات هستی ، همه خوب و خوش و سلامت هستن
مرغ آرزو می یاد و آرزوت رو می گیره و می بره.
(و در دل خدا را سوگند داد که آرزوی خودش و کودک را با خود ببرد و در آسمانها حک کند تا فرشتگان هر روز آن را بخوانند)
کودک: آجی دلم سبک شد......