![]() |
چقدر جالبه!
بخوای بنویسی ولی هیچی واسه نوشتن نداشته باشی!
تو یه اتاق ۵ نفره که همه یه جورایی سرو کار با نوشتن دارن یه مداد رنگی هم پیدا نمی شه که ۲ خط حرفتو بزنی....!!!!
همه چیز از روزی شروع شد که گفتم دوستت دارم
بغض کردم
خدایا همیشه می گن این جمله ست که معجزه می کنه اما چرا همیشه برای من همه چیز معکوس بوده!!!
بی خیال نمی خوام با غم خودم شما رو هم ناراحت کنم
![]() |
![]() |
پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید.