کافه دل ما

وبسایت عاشقانه کــــافـــــه دل

کافه دل ما

وبسایت عاشقانه کــــافـــــه دل

 

پسر نابینایی روی پله ساختمان نشسته و کلاهی جلوی خود گذاشته بود که تعداد کمی سکه در آن بود، نوشته ای هم جلوی خودش گذاشته بود با این مضمون:« من کور هستم، به من کمک کنید.»

مرد رهگذری چند سکه از جیبش درآورد و درون کلاه ریخت، بعد نوشته  را برداشت و نوشته را تغییر داد و دوباره در جلوی پسرک نابینا قرار داد.

مدت کمی گذشت و کلاه پسر پر از پول شد. آدم های بیشتری به پسر نابینا کمک می کردند. بعدازظهر آن روز مرد رهگذر که نوشته پسرک را عوض کرده بود، بازگشت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است.

پسر نابینا صدای پای رهگذر را شناخت و پرسید:« شما همانی نیستید که نوشته مرا امروز عوض کردید؟ چه چیزی نوشتید؟» رهگذر گفت:« من فقط واقعیت را نوشتم. من همانی را گفتم که تو گفته بودی، اما به زبانی دیگر»
آنچه مرد نوشته بود این بود:« امروز روز زیبایی است و من نمی توانم آن را ببینم.»

فکر می کنید نوشته اولی و دومی یک چیز را می گفتند؟

درست است که هر دو می گفتند پسر نابینا است، اولی به سادگی می گفت که پسر نابینا است، اما دومی به مردم می گفت که چقدر خوشبختند که کور نیستند.

تعجبی ندارد که نوشته دومی تاثیر گذارتر بوده است.

نتیجه اخلاقی

شکر گذار آنچه داری باش.
هنگامی که زندگی 100 بهانه برای گریه کردن به تو می دهد، تو به زندگی 1000 دلیل برای لبخند زدن نشان بده.

نظرات 2 + ارسال نظر
kiana دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:01 ق.ظ

fogholade bo0o0o0o0od
kheyli taire mosbat gozasht

??? چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ق.ظ http://???

very Nice

سلام

خوشحالم که باز هم شما رو دیدم


و واسم جالبه که ایندفه حرف های همیشکیتونو نزدید


باز هم ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد