نامت بر خشکسالیام و بر هرم خواهشهایم باریده است. بیآنکه بدانم. بفهمم و لمس کنم ابتدای معجزهای را که تو بهانة آنی.
نمیخواهم از نهایت شب حرف بزنم وقتی نامت در من طلوع کرده است. وقتی تو با تمام بزرگیات سرسپردهترین کوه را برای طلوع نامت انتخاب کردهای چه لزومی دارد در سیاه متمرکز بشوم و آن را به ادامة شب نبودنت سنجاق کنم؟
نامت مرا به بهار میبرد. لای گل پونهها و بنفشهها مینشاند. مثل بهارنارنج التهاب را از ریههایم میزداید و سبکام میکند. نامت از چمنزارهای بهشت آمده است. از لطافت گلهایی که خدا برای آدم و حوا دسته میکرد.
وقتی در زمینم مرا به رقص گندمزارها میبری و هنگامیکه سر بلند میکنم نامت بر شاخهها سیب میشود، زیتون میشود و انار میشود و من پلکهایم را میخوابانم و در آمدنت غرق میشوم. میبینم آمدهای و من بر حریری از نور متولد شدهام. بیآنکه اندوهی را برای گریهکردن داشته باشم، بیآنکه هبوطم را آه بکشم. روحم درپیات قاصد میشود و تو ردای سبزت را بر زمینی که دیگر سترون نیست میکشی و عطر گلهای مریم و نرگس و داوودی فضا را متبرک میکند. حالا چرا من باید عطش نیامدنت را بر کویر بنشانم و به چشمان انتظارزده تحویل دهم؟ وقتی تو در متن بودن ما جریان داری، راه میروی و نفس میکشی کافی است به سمت نامت بچرخم تا خودم را با تو پیدا کنم.
ماجرای غریبی است اعجاز نامت، مسالة بودن و نبودنت. این خیالبافی و بیخیالی مدرن عاقبت مرا به جنون خواهد کشاند.
آری نامت میوزد، میبارد، طلوع میکند تا مرا به مشرقیترین اوج آفرینش برساند اما من این مجموعة ضد و نقیضها گاهی آنچنان از تو دور میمانم که فاجعة شبهای متورم را طبیعی قلمداد میکنم. بود و نبودت برایم یکی میشود. چهارده قرن دوزخ متوالی را هیچ میانگارم چون ریههایم به بادهای سوزان عادت کرده است استخوانهایم به باران سرب
و حافظهام با انزوا و تردید و تراکم خفقان، و اینها برای من که تو را درک نکردهام چیز عجیبی نیست ندیدهامات که دلم در هوایت پر بکشد.
وقتی فکرش را میکنم میبینم باید از نهایت شب حرف بزنم باید نیامدنت را بر کویر بنشانم و به چشمان انتظارزده تحویل دهم تا شاید نبودنت کلافهام کند.