این یک ماجرای واقعی است:
سال ها پیش، در کشور آلمان، زن و شوهری زندگی می کردند. آن ها هیچ گاه صاحب فرزندی نشدند.
یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آن ها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود نباید به آن بچه ببر نزدیک شد، به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آن ها حمله می کرد و صدمه می زد.
ادامه مطلب ...
ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیش تر از همه تو را
آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی
قلب نالید که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود
وتکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قلب را تکرار میکند
و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم
پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابودشوم.
ادامه مطلب ...